آنان که ره عالم ارواح بپویند


مردانه ز آلایش تن دست بشویند

بر فوق فلک رفته به جنات بر آیند


پویند گل از غیب و گل از خویش برویند

این طایفه نورند و حیاتند و وجودند


با هر که نشستند چو جان در تن اویند

و آنان که بود بسته تن پای خردشان


هرگز گلی از عالم ارواح نبویند

زنگ تنشان ز آینه جان نزداید


دل را ز گل عالم اجسام نشویند

این طایفه موتند و عدم ظلمت و جهلند


بر بی خردیشان سزد ارواح بمویند

و آنان که نه اینند و نه آن مثل من و تو


در کش مکش این دو نه پشتند نه رویند

چوگان قضا سوی زبرشان ببرد که


افتند گهی زیر سراسیمه چو گویند

رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند


نصف دلشان شاد که از راه بکویند

عزمی که دو جا بستن کار زنانست


مردان خدا فیض چنین راه نپویند